دینم در برابر 20 پنی

توی یکی از سایت ها داستان عبرت آمیزی را که امام یکی از مساجد لندن درباره حادثه ای که برای خودش پیش آمده خواندم. این امام تعریف می کند:

به یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام دور بود. هر روز با اتوبوس از مسجدم به خانه برمی گشتم.

ادامه نوشته

برادر

مردي يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.
ادامه نوشته

بهشت و جهنم

فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند همه گرسنه نا امید و در عذاب بودند هر کدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند عذاب آنها وحشتناک بود !

ادامه نوشته

مرد سنگ شکن

روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:"آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت
ادامه نوشته

خداوند از ما چه می پرسد؟

* خداوند از ما نخواهد پرسيد كه در دنيا چه مدل ماشيني سوار بودي بلكه از ما خواهد پرسيد چند نفر را سوار كردي؟

ادامه نوشته

توبه

چه زیبا هستند قصه هایی که انسان را به سوی خدا بازمی گردانند

قبل از روزی که پشیمانی و گریه فایده ای نداشته باشد... روزی که انسان می گوید ای کاش برای زندگانی ابدیم اعمال نیک می فرستادم... تمنا می کند که به دنیا بازگردد تا برای عبادت خدا تلاش کند... ولی چه کسی می تواند این فرصت را به او بدهد... دنیا دیگر برای او تمام شده...

ادامه نوشته

داستان گردن بند

ابن رجب حنبلي رحمه الله در ضمن طبقات حنابله شرح حال قاضي ابي بكر الأنصاري البزاز را اينگونه بيان مي كند:

او گفت: در يكي از روزها كه من در مكه مكرمه بودم گرسنگي شديدي به من روي آورد و هرچه به دنبال غذا گشتم چيزي را براي خوردن نيافتم. در اين اثنا ناگهان كيسه اي از ابريشم را كه با نخي ابريشمي بسته شده بود را پيدا كردم.

ادامه نوشته

داستان اولین نماز دکتر جفری لانگ

روزی که مسلمان شدم امام مسجد کتابچه ای درباره ی چگونگی ادای نماز به من داد.

ولی چیزی که برایم عجیب بود، نگرانی دانشجوهای مسلمانی بود که همراه من بودند. همه به شدت اصرار می کردند که: راحت باش! به خودت فشار نیار! بهتره فعلا آرام آرام پیش بری...

ادامه نوشته

داستان جوان با ایمان

  إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى ) )کهف: 13 (

« ايشان جواناني بودند كه به پروردگارشان ايمان داشتند ، و ما بر ( يقين و ) هدايتشان افزوده بوديم .»


ادامه نوشته